یاد دارم در غروبی سرد سرد ُ
میگذشت از کوچه ما دوره گرد
داد می زد :
کهنه قالی میخرم ُ
جنس دست دوم ُ عالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم .
اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید
بغضش شکست.
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ُ ولی این زندگیست . . . ؟!!
بوی نان تازه هوشش برده بود ُ اتفاقاْ مادرم روزه بود .
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت :
آقا سفره خالی میخری؟